وضعیت حقوق بشر درون سازمان مجاهدین قسمت قسمت دوازدهم : خود کشی زنده یاد کریم پدرام

بزرگترین جرم کریم این بود که در جشن و نشاطی که بعد از ترور صیاد شیرازی برپا شده بود شرکت نکرد. کریم درخواست رفتن داده بود. به او گفته بودند باش تا سه ماه دیگر سازمان درها را باز میکند هرکس خواست برود، او هم سه ماه بلکه پنج ماه صبر کرد. بعد دوباره درخواست داد که چه شد؟ گفتند اصلا کسی را نمی فرستیم، مگر ما سازمان حقوق بشری هستیم؟ که هر کس میخواهد برود بعد هم علیه ما حرف بزند، یعنی با دست خودمان بفرستیم برود دشمن ما بشود؟ کریم گفت: من کاری به شما ندارم می روم دنبال کارو زندگیم. گفتند تا حالا کسی از مجاهدین جدا نشده که علیه ما حرف نزده باشد تو هم مثل بقیه!… روز بعد حسین زندگی که رفت خودرو را نگاه کرد و سلاح را جلوی پایش گذاشت گفت اگر سلاح جلوی پا باشد چرا تیر به سقف خودرو خورده؟ که بعد او را و نصرت را صدا زدند و ترساندند و ساکتشان کردند
با زنده یاد کریم پدرام در کارهای تاسیساتی ضلع آشنا شدم ، فردی مهربان و خوش برخورد بود . برای اولین بار که وی را دیدم هنگام کار بر روی پروژه ای در ضلع شرق قرارگاه اشرف بود. به عنوان ناظر کار سرِ کار آنها رفتم. کریم بنا و نفر فنی کار بود. داشتم با او حرف می زدم که ناگهان علی مهمان دوست مرا به کناری صدا زد وگفت: با اوزیاد گرم نگیر مسئول پروژه من هستم هر کاری داری به من مراجعه کن . بعد ها در کارهای دیگر با هم ارتباط زیادی داشتیم. فرد تودار و کم حرفی بود. همیشه یک اواکس ( خبر چین های داخلی سازمان) او را زیر نظر داشت. در رابطه با کریم پدرام آقای بهزاد علی شاهی در خاطراتش چنین نوشته است :
کریم در جنگ اسیر شده بود و شغلش کاشیکاری و موزاییک کاری بود. خلقیات و روحیاتش اصلا با کار نظامی جور نبود. اصلا انگار یه ذره هم روح ماجراجویی تو اون نبود. آرام بود و سربه زیر و کم حرف برای همین هم زیاد از سرنوشت و گذشته او خبر ندارم و فکر نمیکنم کسی هم زیاد از او خبر داشته باشه. اینم که میگم کاشی کار و موزاییک کار بود چون همه این کارا رو تو ارتش ما یعنی قرارگاه ده که بعد شد سه قرارگاه و ما شدیم قرارگاه هفتم او انجام می داد. سالن بزرگ قرارگاه حبیب را که بعدا تو انفجار خودرو منهدم شد اویک نفره موزاییک کاری کرده بود. همان موقع به دوستی گفتم اگه کریم زن وبچه میداشت آدم موفقی میشد پر کارو جدی و با درآمد خوب و خانواده دوست برخلاف آنکه تو مجاهدین میخوان به همه بقبولانن که اگه با سازمان نبودند حتما یا گوشه زندان بودند یا معتاد و گوشه خیابان.
گویی کریم همیشه از چیزی رنج میبرد انگار زخمی باشد، گاه به فکر فرو میرفت و همیشه غمگین بود، در نشستها هیچوقت او را راحت نمیگذاشتند و همیشه به اصطلاح زیرتیغ بود. او علیرغم درد و رنجی که از نیش این حرفها میچشید، دراین نشستها آرام و خونسرد بود. جواب نمیداد و ساکت بود، حتما صداها تو گوشش می پیچید: کریم باید جواب بده چرا یه کلام از خواهر مریم تو حرفهاش نیست. اصلا با بچه ها نمیجوشه چرا؟ کریم تو چرا تو در هیچ نشستی بلند نمیشی حرف بزنی؟ جواب بده، مگه لالی؟! ببین موقع جواب دادن لال میشه!!.
بزرگترین جرم کریم این بود که در جشن و نشاطی که بعد از ترور صیاد شیرازی برپا شده بود شرکت نکرد. کریم درخواست رفتن داده بود. به او گفته بودند باش تا سه ماه دیگر سازمان درها را باز میکند هرکس خواست برود، او هم سه ماه بلکه پنج ماه صبر کرد. بعد دوباره درخواست داد که چه شد؟ گفتند اصلا کسی را نمی فرستیم، مگر ما سازمان حقوق بشری هستیم؟ که هر کس میخواهد برود بعد هم علیه ما حرف بزند، یعنی با دست خودمان بفرستیم برود دشمن ما بشود؟ کریم گفت: من کاری به شما ندارم می روم دنبال کارو زندگیم. گفتند تا حالا کسی از مجاهدین جدا نشده که علیه ما حرف نزده باشد تو هم مثل بقیه!.
اینها را محمد یحیوی (کریم گرگان ) اسماعیل مرتضایی ( جواد خراسان ) و زهرا گرابیان ( سارا ) به او گفته بودند و سه روز هم او را بردند. کجا؟ نمی دانم، بعد که برگشت درد نمایان در چهره اش بیشتر و بیقرارتر بود. اما گویا پذیرفته بود بماند، با کسی حرف نمی زد و معلوم نبود چه به سرش آمده؟.
به علت احتمال عمل انتقامی رژیم ایران در نتیجۀ ترور صیاد شیرازی ما در زمینهای اطراف اشرف پراکنده شده بودیم. اما کریم پدرام در اشرف بود و کم و با نفر مراقب به زمین می آمد. می ترسیدند فرار کند.
کریم آرام بود و مطمئن، انگار که قصدی دارد و همین آرامش او همه اونایی را که او را اذیت کرده بودند ترسانده بود چون نمیدانستند میخواهد چه کار کند؟. نصرت رحمانی فرمانده دسته اش در نشستی گفت: به نظر من نباید دست کریم سلاح بدهیم. سارا گفت از چه می ترسی؟ مگه او جوربزه دارد کسی را بزند؟ او در صحنۀ جنگ هم به دشمن تیر اندازی نمی کند و راستی هم نصرت از این نمی ترسید که کریم اورا بزند و فرار کند چون در چشمهای کریم عاطفه موج میزد. سارا گفته بود بگذار سلاح دستش باشه براش خوبه، سلاح، مجاهد خلق را زنده میکند. اما کریم زنده بود و زندگی را در عضلات کاری اش میشد دید، تو عشقش به خانواده اش و…
بعد از برگشتن از زمین، کریم و نصرت با یک خودرو پست های نگهبانی را چک کرده و نگهبانان را عوض میکردند. کریم راننده بود و نصرت کنار او می نشست و خودرو هم خوروی روسی واز بود. کریم گویا همۀ فکرهایش را آن شب کرده بود. برعکس همیشه با بقیه گرم گرفت و شوخی کرد. بعد وسط راه ایستاد، به نصرت گفت که خسته شده یک کم هم او رانندگی کند.
چند لحظه قبل که نصرت برای سر زدن به پست به بالای برج رفته بود کریم گویا سلاح را مسلح کرده بود چون نصرت هیج صدای گلنگدن خشک کلاشینکف را نشنیده بود. وقتی کریم کنار او که راننده بود نشست هنوزراه نیفتاده لوله سلاح را توی دهانش می گذارد و تا نصرت داد بزند و ماشین را از دنده بیرون بیاورد صدای دو گلوله در اشرف پیچیده بود و سقف خودرو خونی بود. گفتند خودرو در دست انداز افتاده و سلاح شلیک شده. گفتند سلاح جلوی پایش بوده و شلیک شده. ولی سئوالات بچه ها زیاد بود: کدام شلیک خودبخودی دو تا گلولۀ پیاپی شلیک میکند؟ ماشین هنوز راه نیفتاده کدام دست انداز؟ چرا لولۀ سلاح داخل دهان بوده؟
روز بعد حسین زندگی که رفت خودرو را نگاه کرد و سلاح را جلوی پایش گذاشت گفت اگر سلاح جلوی پا باشد چرا تیر به سقف خودرو خورده؟ که بعد او را و نصرت را صدا زدند و ترساندند و ساکتشان کردند. سید رحیم و محمود بنی هاشمی که به او میگویند سرگرد مصطفی آمدند و صحنه را بررسی کردند و گفتند سلاح کریم خراب بوده و از قبل هم این مشکل را داشته و برای تعمیر داده بود که درست نشده. این درست بود. این را از بررسی اوراق تسلیحات پیدا کرده بودند اما نمیدانستند که تمام آن شب سلاح نصرت دست کریم بوده و سلاح خود کریم در پشت خودرو داخل جلد بوده. بعدا هم نصرت سلاح خونی و شلیک شده اش را تنظیف کرد که حین تنظیف بخاطر ناراحتی روحی غش کرد و او را به امداد بردند.
خدا کریم را رحمت کند. روانش شاد و یادش گرامی باد. شاید کریم هم مثل شازده کوچولو که عاشق گل سرخش بود که تو یه سیاره دیگه بود تنها را ه را این دید که جسمش رو ول کنه شاید زودتر بتونه از اون خراب شده بزنه بیرون.
حتمأ اگر قسمت آخر داستان شازده کوچولو را که احمد شاملو ترجمه کرده بخونید، استدلال کریم رو برای کاری که کرد یه کم درک خواهید کرد. اینم آخر داستان شازده کوچولو…!

کنار چاه ديوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور ديدم که شازده کوچولو آن بالا نشسته پاها را آويزان کرده،
و شنيدم که می‌گويد:
-پس يادت نمی‌آيد؟ درست اين نقطه نبود ها!
لابد صدای ديگری به‌اش جوابی داد، چون شهريار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
-چرا چرا! روزش که درست همين امروز است گيرم محلش اين جا نيست…
راهم را به طرف ديوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنيده بودم اما شهريار کوچولو باز در جواب درآمد که:
-… آره، معلوم است. خودت می‌توانی ببينی رَدِّ پاهايم روی شن از کجا شروع می‌شود.
همان جا منتظرم باش، تاريک که شد می‌آيم.
بيست متری ديوار بودم و هنوز چيزی نمی‌ديدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
-زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمی‌دهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نياورده بودم.
گفت: -خب، حالا ديگر برو. دِ برو. می‌خواهم بيايم پايين!
آن وقت من نگاهم را به پايين به پای ديوار انداختم و از جا جستم! يکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانيه کَلَکِ آدم را می‌کنند، به طرف شهريار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جيبم می‌بردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فواره‌ای که بنشيند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجله‌ای از خودش نشان دهد باصدای خفيف فلزی لای سنگ‌ها خزيد.
من درست به موقع به ديوار رسيدم –
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقيقه‌هايش آب زدم و جرعه‌ای به‌اش نوشاندم. اما حالا ديگر اصلا جرات نمی کردم ازش چيزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرنده‌ای می‌زند که تير خورده‌است و دارد می‌ميرد.!
به سوآل‌های من هيچ جوابی نداد اما گفت: – من امروز بر می‌گردم خانه‌ام…
حس می‌کردم اتفاق فوق‌العاده‌ای دارد می‌افتد. گرفتمش تو بغلم. عين يک بچه‌ی کوچولو. با وجود اين به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نيست… نگاه متينش به دوردست‌های دور راه کشيده بود….
دوباره از احساسِ واقعه‌ای جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت غش‌غش خنده‌ی او را نخواهم شنيد برايم سخت تحمل‌ناپذير بود. خنده‌ی او برای من به چشمه‌ای در دلِ کوير می‌مانست..
-بگو، اين قضيه‌ی مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته بيش‌تر نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: -چيزی که مهم است با چشمِ سَر ديده نمی‌شود
وقتی خودم را به‌اش رساندم با قيافه‌ی مصمم و قدم‌های محکم پيش …..
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گريخت.وقتی خودم را به‌اش رساندم با قيافه‌ی مصمم و قدم‌های محکم پيش می‌رفت. همين قدر گفت: -اِ! اين‌جايی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بی‌قرار شد وگفت: -اشتباه کردی آمدی. رنج می‌بری. گرچه حقيقت اين نيست، اما ظاهرِ يک مرده را پيدا می‌کنم ظاهر آدمی را پيدا می‌کنم که دارد درد می‌کشد… يک خرده هم مثل آدمی می‌شوم که دارد جان می‌کند. رو هم رفته اين جوری‌ها است. نيا که اين را نبينی. چه زحمتی است بی‌خود؟
–تنهات نمی‌گذارم-
من ساکت ماندم.
-خودت درک می‌کنی. راه خيلی دور است. نمی‌توانم اين جسم را با خودم ببرم. خيلی سنگين است.
من ساکت ماندم.
-گيرم عينِ پوستِ کهنه‌ای می‌شود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دل‌سرد شد :
-او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه می‌کرد…
-خب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايی بروم.
و گرفت نشست، چرا که می‌ترسيد.

من هم گرفتم نشستم. ديگر نمی‌توانستم سر پا بند بشوم.
گفت: -همين… همه‌اش همين و بس…
باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پايش جرقه‌ی زردی جست و…. فقط همين! يک دم بی‌حرکت ماند. فريادی نزد. مثل درختی که بيفتد آرام آرام به زمين افتاد که به وجود شن از آن هم صدايی بلند نشد .

oyanyoldash@yahoo.com محمد کرمی

بیان دیدگاه